طنز جبهه






معلمي از نهضت سواد آموزي به منطقه آمده بود. بعد از تقسيم نيرو به واحد ما ملحق شد. مثل آبي که دنبال گودال مي گردد، اينجا و آنجا در پي برادران بي سواد بود تا کلاس نهضت را برايشان داير کند . چند نفر جمع شديم. روز اول پرسيد:« در ميان دوستان کسي هست که خواندن و نوشتن بداند؟»
يک نفر دست بلند کرد. از او خواست بيايد پاي تخته سياه. آمد. گفت: « بنويس نان .»
او کمي گچ را در دستش پايين بالا کرد. معلوم بود نمي داند. مکثي کرد و پرسيد:« آقا نان بربري يا لواش؟»
همه خنديدند. گفت :« برو بنشين تا بگويم بربري يا لواش !»
منبع:شاهد نوجوان،شماره 54